کد مطلب:166509 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:174

اعتراض سفیر روم
از علی بن الحسین (ع) روایت شده كه: چون سر حسین (ع) را نزد یزید آوردند، همواره مجلس میگساری تشكیل می داد و سر مقدس آن حضرت را مقابل خود می گذاشت.

یكی از روزها فرستاده پادشاه روم كه از اشراف و بزرگان آن سامان بود و به مجلس یزید در آمد و گفت: ای پادشاه عرب این سر از كیست؟

یزید گفت: تو را با این سر چه كار؟


گفت: من وقتی كه نزد پادشاه خود برمی گردم از من خواهد پرسد كه در اینجا چه دیده ام، از اینرو دوست دارم داستان این سر و صاحب آن را برای او بگویم تا در شادی و سرور با تو شریك باشد.

یزید گفت: این سر حسین بن علی بن ابی طالب است!

رومی گفت: مادرش كیست؟

گفت: فاطمه دختر رسول خدا (ص).

نصرانی گفت: اف بر تو و دین تو! دین من بهتر از دین شماست، زیرا پدر من از نبیره های داود بود و میان من و او، پدران بسیاری فاصله هستند و نصرانی ها مرا بزرگ می شمارند و خاك پای مرا به تبرك برمی دارند، برای اینكه من از اولادهای داود هستم. ولی شما دختر پیغمبر خود را می كشید، در صورتی كه بین او و پیغمبر شما یك مادر بیشتر فاصله نیست! این چه دینی است كه شما دارید؟ پس از آن به یزید فت: آیا داستان كنیسه حافر را شنیده ای؟

گفت: بگو تا بشنوم.

نصرانی گفت:

بین عمان و چین، دریایی است كه عبور از آن یكسال مسافت است و در آن دریا هیج آبادی وجود ندارد، بجز یك شهر كه در وسط آب قرار گرفته و هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ وسعت دارد و در روی زمین شهری بزرگتر از آن نیست، و از آن شهر یاقوت و كافور به سرزمینهای دیگر حمل می شود و درختهای آنجا عود و عنبر است.

این شهر در تصرف نصاری است و هیچ پادشاهی جز پادشاه نصرانی ها در آن دست ندارد [1] در آنجا كنیسه های بسیاری است و بزرگترین آنها، كنیسه حافر است و در محراب آن حقه ای از طلا آویخته شده. در آن حقه سمی است كه می گویند این هم مركبی است كه عیسی بر آن سوار شده! اطراف آن حقه را با پارچه های حریر


آزین بسته اند و در هر سال جماعت زیادی از نصاری از راههای دور به زیارت آن كنیسه می آیند و اطراف آن حقه طواف می كنند و آن را می بوسند، و آنجا حاجات خود را از خداوند می خواهند. آری نصاری چنین می كنند و عقیده آنها همین است درباره آن سم كه گمان دارند سم الاغی است كه عیسی پیغمبر آنها بر او سوار شده! ولی شما پسر پیغمبر خود را می كشید! لا بارك الله فیكم و لا فی دینكم. یزید گفت: این نصرانی را بكشید كه مرا در مملكت خود رسوا نكند.

نصرانی چون احساس كشته شدن نمود، به یزید گفت: آیا مرا می كشی؟

گفت: آری

گفت: پس بدان كه دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم و به من فرمود: ای نصرانی تو از اهل بهشتی! من از این بشارت تعجب كردم. اینك می گویم: اشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله. پس از آن سر مقدس حسین (ع) را برداشت و به سینه چسبانید و آن را می بوسید و می گریست تا كشته شد. [2] .


[1] درباه چنين شهري، ما به آگاهيهاي تاريخي و جغرافيايي دقيقي دست نيافتيم.

[2] لهوف، ص 83 و 84. مقتل خوارزمي، ج 2 ص 73.